سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ای کاش

هو النور

چشمانم را میبندم و فکر می کنم که اگر من جای فلانی بودم...

اگر من جای فلانی بودم..این را نمی گویم  از روی غبطه یا حسرت یا حسادت یا چه می دانم هر چیز دیگری ! آن فلانی ای هم که میگویم چیزی ندارد که بخواهم به آن غبطه بخورم...

ولی فقط "اگر"زندگی ام اینی نبود که حالا هست...

ای کاش اینی نبود که حالا هست!

این ناشکری نیست ...ناشکر نیستم ...شاید خستگی شاید درماندگی شاید سردرگمی ...نمی دانم

این روزها دلم تغییر می خواهد

دلم نفس های عمیق آرام

دلم فکر نکردن به "هیـــــچ"!

دلم لبخند های بی غم

دلم می خواهد یک روز برفی ، وقتی بف ها هنوز آبکی نشده اند درااااز بکشم کف حیاط مدرسه و دستام را باز کنم و چشمانم را ببندم و بگذارم و سعی کنم نقش یک فرشته را روی برف ها حک کنم بعد زهرا بیاید و خل بازی دربیاورد و برف ها را بریزد رویم و زیر سرمای مسرت بخش دور از غم دفنم کند ...من تب دارم!

دلم می خواهد دور حیاط با زهرا مسابقه بدهم و اینبار به او برسم و مقنعه اش را از پشت بکشم...کاری که او همیشه با من می کرد

دلم می خواهد مثل آنروزها با بچه ها زیر باران بایستیم و فریاد بزنیم : خداااااااا

دلم می خواهد دوباره آنقدر جلوی خانم توکل هول کنم که بی هوا موقع دویدن زیر نگاه سنگینش به زمین بخورم و او وانمود کند که ندیده است و من همزمان هم خنده ام بگیرد هم سعی کنم خودم را جمع و جور کنم و هم دلم بشکد از این همه بی تفاوتی.

دلم می خواهد چهل ساعت زیر آفتاب یا باران یا هرچه..والیبال بازی کنیم و جیکمان درنیاید و بعد ناغافل توپمان بخورد به شیشه دفتر و در عرض یک ثانیه همگی پشت شاخه های بلند شمشاد ها قایم شویم .

دلم می خواهد زهرا حرف بزند و من گوش بدهم و گوش بدهم و گوش بدهم و او کوتاه نیاید و باز هم حرف بزند و آخر سر کلافه شود که کتو نمی خوای چیزی بگی؟

و من به خودم بیایم و ببینم که چیزی ندارم تا بگویم چرا که من در صدایش محو بودم نه در کلماتش...

دلم خیلی چیزها می خواهد

دلم می خواهد اینی که الان هستم

نباشم...

تغییر

 

 

 


[ پنج شنبه 92/11/3 ] [ 10:35 عصر ] [ رهــا ] [ نظر ]