یک شب برفی...
یا نور...
یک شب برفی و یادت گرم در دل مانده هردم
شیشه با هر آه من مانند بغضی پرده می اندازد و
کم کم نمی بینم...
نه شهری رو به رویم مانده نه برفی نه نور سرخ ماشینی
و نامت را به روی شیشه ی تار بخارآلود, با انگشت لرزان می نویسم
پنجره سرد است
من سردم
جهان یخ بسته و هردم,
درون خاطراتی گرم دنبال تو می گردم
دلم تنگ است می دانی
تمام زندگی در پیش چشمم سرد و بیرنگ است می دانی
...
تماشا می کنم هر روز خود را
در تمام خاطراتِ شاد بودن هایِ بی پایان
که پایان یافت...پایان یافتم آن روز و
فهمیدم تمام آرزو هایی که پیش چشممان می ساختیم,
آری تمامش,
پیش چشمم دانه دانه
-مثل برفی که خیابان های بی رنگ و شلوغ شهر را بسته-
فرو می ریزد و
بهتر که اینجا هیچ کس حتی نمی فهمد
که من هم در خودم دارم فرو میریزم آهسته !
جهان سرد است !من سردم ! خیابان های تهران...
فرصت خوبی که تا آن سالهای دور برگردم:
که تو هر لحظه اینجایی...
کنارم, پیش چشمم, دست در دستان سردم,
با قدم هایی که دوشادوش هم آرام ...
تو می خندی... تو می گریی... تو صحبت می کنی با من...
تو دلخور می شوی از من.... تو دلداریم گاهی می دهی ...
آری! تو هستی...واقعا هستی...
صدایت هست در گوشم ...و لبخندت برایم تازگی دارد هنوز...
اما,
بگو تا کی بگو تا کی فقط با قاصدک های خیالت زنده باشم؟
زندگی این است؟!
من هر لحظه غمگینم!
نمی دانم ...نمی دانم کجایی,
در چه حالی ,چیست در فکرت...
نمی دانم که با انگشت, روی شیشه آیا نام من را می نویسی؟
آه...
دیگر زندگی سخت است
وقتی بغض, با تصویر لبخندتو همراه است
وقتی هر نفس, آه است
وقتی درد تنها با تداعی کردن آرامش آن روز ها می آید و
وقتی تمام خاطرات خوب, جانکاه است
...
دلم تنگ است می دانی
تمام زندگی در پیش چشمم سخت بیرنگ است می دانی...